خواب آب مي ديدم ... دريا نبودم ... ولي با آن آب زلال اميد به دريا شدن داشتم .. بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگي کرد .. سعي کردم هيچ قطره اي از او را به هدر ندهم ... با تمام وجود خواستمش ... غافل از اينکه روزي مسير آبش را عوض مي کند ... بدون اينکه تمايل داشته باشد شاخه اي از شاهراه زندگي را به من ببخشد ...بدون اينکه فکر کند شايد بار آخري باشد که اين راه زنده شده و شايد خشک گردد ... شايد براي تجربه ي دوباره پر شدن فرصتي نداشته باشد ... شايد اين بار به جاي آب . خاک مهمان دستهايم شود و شايد سيلابي بزرگ نابودم کند .... و شايد حتي ارزش نابودي هم نداشته باشم و حتي خاک هم از من بهراسد . شايد آن سنگ ها که بر تنم کوبيد ... سنگ هايي که خودش برايم صيقل داد تا لطفي کند .. براي اين بود که مرا از خود برنجاند تا از رفتنش و از جدايي اش غم نخورم ... ولي سنگ هايش را در آغوش گرفتم و هر نگاهي به تک تک سنگ ها مرا به ياد روزهاي طلايي اميدواري مي اندازد .... هنوزهم اميدوارم ... او مي رود تا با ديگري برود و من در بستر خود . به دنبال قطرات لطيف گمشده ي زندگي خويشم .....چه کسي من را محکوم به خشکي کرد